کوه غم بر خاطر آزادمردان بار نیست


سایه ابر سبکرو بر گلستان بار نیست

مرهم دلسوزی ارباب عقلم می کشد


ورنه بر دیوانه من سنگ طفلان بار نیست

داغ دارد گریه در شبهای وصل او مرا


ابر اگر در وقت خود بارد، به دهقان بار نیست

از بهای خویش افتادن بود بر دل گران


ورنه بر یوسف نژادان چاه و زندان بار نیست

ناله زنجیر باشد مطرب فیلان مست


بر دل افلاک فریاد اسیران بار نیست

آبروی رشته از بسیاری گوهر بود


خوشه های دل بر آن زلف پریشان بار نیست

شمع در راه نسیم صبحدم جان می دهد


بوی پیراهن به چشم پیر کنعان بار نیست

می شود از ابر بی نم تازه داغ تشنگان


پای خون آلود بر خار مغیلان بار نیست

از سبکروحان نگیرد عالم امکان غبار


گردباد برق جولان بر بیابان بار نیست

شوکت اسکندری بارست بر صافی دلان


ورنه خضر نیک پی بر آب حیوان بار نیست

هست محرومی ز سنگ کودکان بر دل گران


ورنه بر من بی بری چون سرو چندان بار نیست

نیست صائب جز تماشا بهره ما از جهان


شبنم پا در رکاب ما به بستان بار نیست